سه شنبه بازار
سه شنبه بازار

سه شنبه بازار

untitled



او فهمید که بلندی روزها دلیل ساده ای دارد، اینکه او فقط ده دقیقه با کسی که دوستش دارد سپری می کند و هزاران ساعت با فکر و خیال او.

بعد فکر کرد چه لذتی دارد اگر روزی بتواند با او صحبت کند ... و همین هم شد.

یک روز صبح، در راه مدرسه، پسر نزدیک آمد و پرسید می شود یک مداد به من بدهی؟

ماریا جوابی نداد. راستش را بخواهید خیلی از این نزدیک شدن بی مقدمه برآشفته شده بود. به خاطر همین قدم هایش را تندتر کرد، خیلی ترسیده بود وقتی دیده بود او دارد به طرفش می آید. وحشت کرده بود که نکند پسر بفهمد که او دوستش دارد، که مشتاقانه منتظرش می مانده، که چقدر در رویاهایش دست پسر را گرفته و با او راه مدرسه را رفته و آن راه را با هم ادامه داده اند، تا آخرش، تا جایی که مردم می گفتند یک شهر بزرگ است و ستاره های سینما و تلویزیون، با کلی ماشین و سینما و کلی کارهای جالب و با مزه برای انجام دادن.

باقی روز اصلا حواسش به درسهایش نبود و همه اش از رفتار احمقانه ای که صبح ازش سر زده بود عذاب می کشید، اما در عین حال چیزی تسلایش می داد، اینکه می دانست پسر هم تمام این مدت به فکر او بوده و مداد تنها بهانه ای بوده برای شروع صحبت.

از آنجا مطمئن بود که وقتی پسر آمده بود جلو خودش در جیبش مداد داشت.

منتظر دفعه ی بعد ماند و تمام آن شب، و شب های بعدش، با خودش حرف هایی را که باید به پسر می زد مرور کرد تا وقتی که بالاخره راه شروع کردن قصه ای را پیدا کرد که هیچ وقت تمام نمی شد.

اما با اینکه آنها باز هم در کنار هم به مدرسه می رفتند دفعه ی بعدی وجود نداشت، بعضی وقت ها ماریا در حالیکه توی دست راستش یک مداد نگه داشته بود چند قدم جلو می رفت و سایر اوقات هم ساکت، در حالیکه داشت با عشق پسر را تماشا می کرد، پشت سر او راه می رفت.

پسر حتی یک کلمه ی دیگر با او حرف نزد و ماریا مجبور بود تا آخر سال تحصیلی خودش را با نگاه کردن و دوست داشتن او در سکوت راضی کند.

 11 دقیقه - پائولو کوئیلیو

 

تلفن (۶)

 (۶)

فرنوش -- فرهاد چیکار کنم از پنجشنبه پیداش نیست نه تلفن جواب می ده نه اس ام اس 

فرهاد --- بیخیال لابد یه جا سرش گرمه 

فرنوش -- حالا اگه پیچونده باشه اشکال نداره ولی اگه اتفاقی براش افتاده باشه من چیجوری باید خبردار شم؟ واسه تعطیلات اومده بود باید برمی گشت دیگه. اگه چیزی شده باشه چی؟ 

فرهاد --- فرنوش تو شمارشو بهم بده 

فرنوش -- !!! شماره ناشناس جواب نمی ده !!!

فرهاد --- ای خفه شو تو. شمارشو بهم بده 

فرنوش -- باشه -----------۰۹۳ می خوای چیکار کنی؟ 

فرهاد --- تو کاریت نباشه 

 

فرهاد --- فرنوش جواب نمی ده 

فرنوش -- من که گفتم 

فرهاد --- شمارشو می دم به دخترا بالاخره جواب می ده 

فرنوش -- نه ولش کن اگه چیزی شده باشه قرار باشه من بفهمم می فهمم دیگه 

فرهاد --- باشه هرجور راحتی 

 

نیم ساعت بعد٬ زنگ تلفن فرنوش 

 

فرنوش -- سلام چطوری؟ 

فرهاد --- بابا این که الان زنگ زد 

فرنوش -- کی؟ 

فرهاد --- این پسره بهزاد دیگه. زنگ زد گفت وقت به خیر با من تماس گرفته بودید کاری داشتید؟ منم گفتم اشتباه گرفته بودم 

فرنوش -- ااااااا خوب خوبه [نیش باز] 

فرهاد --- خوب خیالت راحت شد دیگه ما رفتیم خدافظ 

فرنوش -- خدافظ [با نیش باز] 

 

+ خیالم راحت شد ۴ روزه پیداش نیست منو پیچونده اتفاقی براش نیفتاده !!!  

و همه چیز تمام شد طبق خواسته ی بهزاد خان و فرنوش هنوز هم خوشحال است !!!

 

نتیجه اخلاقی : 

 

این فرنوش بیچاره شانس نداره  

 

(۱) 

(۲) 

(۳) 

(۴) 

(۵) 

آدمک

  

 آدمک-نقاب-عشق و نفرت 

یه مزرعه خیلی بزرگی بود پر از آدمک.پر از اتفاقات جور واجور.پر از برو بیا.آدمک هاش هر روز صبح که خورشید بالا میومد کارشون شروع میکردن تا غروب که دوباره هر کسی میرفت تو لاک خودش.کاری نداشتن که آفتابگردونا چقدر عاشقانه به خورشید نگاه میکنن و چشم ازش بر نمیدارن.

اصلا"براشون اهمیتی نداشت که گنجشک ها چقدر معصومانه و قشنگ بین ساقه ها یه لونه کوچولو میسازن و از دار دنیا همون یه لونه براشون بسه..به جز یه عده خیلی کمی از آدمک ها،بقیه شون بی احساس و سنگ دل بودن.

اون یه عده باقی مونده هم امروز دنبال این بودن که دل هم دیگرو به دست بیارن و فردا میرن که هم دیگرو تنها بذارن وپا بذارن رو دل همدیگه.امروز عشق میکارن و فردا نفرت درو میکنن.راحت بگم،دسته اول با دسته دوم توفیر چندانی نداشت.حتی به نظر من دسته اول بهتر بودن،با اینکه احساس سرشون نمیشد اما حداقل وعده و وعید سر خرمن آخر تابستون به هم نمیدادن.

ولی عیب مشترک هر دو دسته این بود که چپ و راست به هم دروغ میگفتن.یعنی اول صبح،هنوز بسم الله نگفته نقاب میزدن به صورت شون و دیگه بسم الله رو هم میپیچوندن.

یه روز از همین روزها که همه شون داشتن تو هم میلولیدن،یه گوشه از مزرعه همهمه ای به پا شد.یه هو همه ریختن به هم.آخه اونا از اینکه یکی دیگه بهشون اضافه میشد خیلی خوشحال میشدن.اما ما که میدونیم اونا نقاب زدن...

بله آدمک قصه ما متولد شده بود. 

 

تنهایی و خیانت 

 

همه شاد بودن،به همدیگه شیرینی میدادن اما خود آدمک فقط گریه میکرد.انگار میدونست که کجا اومده و خنده های این آدمک ها دروغه.انگارمیدونست که در تمام عمرش تنها روزی که بهش بها میدن همین یه روزه.

با اسم آدمک بزرگ شد و با اسم آدمک به مدرسه رفت و آدمک گونه.......

اما غافل بود از اینکه اگر میخواد با این همه آدمک رنگ و بارنگ زندگی کنه باید...

شایدم میدونست اما نمیخواست.چون میشد مثل اونا.تو مدرسه همه اذیتش میکردن و چون سرش به کار خودش بود همه تحقیرش میکردن.به ندرت با کسی رفیق میشد.آخه چوب اعتماد به اونا رو خورده بود.چون حرف حق میزد و زیر بار حرف زور نمیرفت همه طردش میکردن.

واسه همین مجبور شد با کسی رفیق بشه که هم جنس خودش نباشه.که باهاش درد دل کنه،با گریه هاش گریه و با خنده هاش خنده کنه.یکی که وقتی دستشو میگیره حس کنه هنوز این دنیا ارزش زندگی رو داره.یه نفر که مثل خودش باشه.

روزهای خوش آدمک شروع شده بود.دوستش از جون براش مایه میذاشت.درکش میکرد.همه جوره همدیگرو میفهمیدن.آدمک از همه چیز و همه کس به خاطر اون گذشت.آخه تو دنیای اونا یه همچین دوستی پیدا نمیشد.دنیا به کام آدمک بود.

یه روز داشت از سر کار بر میگشت و از توی تاکسی به دختر پسر سوار موتور نگاه میکرد وخوشحال بود که اونا خوشحالن از با هم بودن.اما وقتی که چهره ی اونا رو دید...واااااااااای که چه حالی بهش دست داد..دنیا دور سرش چرخید.کی باورش میشد کسی که واسه آدمک ما جون میداد حالا...آدمک داغون شد،خورد شد..همونی که ازش میترسید سرش اومد.اصلا"این روزها همش بوی خیانت به مشامش میخورد.دیگه به کی باید دل خوش میکرد؟؟به کی؟؟

ماه ها سپری شد و آدمک تو تنهایی محض زندگی کرد.بعد از چند سال آدمک دوباره خر شد.

اون غافل از این بود که اگر میخواد با این آدمک ها زندگی کنه باید... 

 

عشق یک طرفه و نامه و خواستگاری 

 

آخه یکی نیست بهش بگه خریٌت تا کِی؟قهراین همه بهش میگن بابا،آدم نباید از یه سوراخ دوبار نیش بخوره ولی انگار نه انگار،قهرالبته بگذریم از اون عده ای که بهش میگفتن آدم به عشق زنده است.فرشتهقلباما چه عشقی؟چه کشکی؟تو این دوره زمونه دیگه عشقی واسه کسی نمونده.ابراز علاقه دیگه یه چیز عادی و تکراری شده.افسوساما آدمک نه به اینا کاری داشت،نه به اونا.بیچاره پاک عقل از سرش پریده بود.هر باری که میرفت سر قرار امکان نداشت که دست خالی بره،حد اقل یه شاخه گل میخرید.همیشه زودتر از عشقش سر قرار بود.یکی نبود بهش بگه آخه واسه چی انقدر خودتو خار میکنی؟!یول بار اول بَسِت نبود؟تعجبنا گفته نمونه اونم هوای آدمک ما رو داشت اما هیچ وقت ابراز علاقه نمیکرد.

آدمکِ دل نازکِ ما هم به محض خداحافظی چنان بغضی گلوش رو میگرفت که اگه عینک نداشت عالم و آدم اشک رو تو چشاش میدیدن.از اونجا تا خونه به خودش فحش میدادکه چرا اصلا"نگاهش به اون افتاد که حالا نتونه ازش دل بکنه.نه،نه،اون از عشقش خسته و سیر نشده بود.فقط حس میکرد که این عشقش هم مثه قبلی یک طرفه است.این عشق یک طرفه روز ها و ماه ها ادامه داشت تا اینکه طرف،یه نامه داد به آدمک و گفت رفتی خونه بازش کن.توش نوشته بود که دوسش داره اما به خاطر حفظ حریم بین شون نمیتونه مثه اون ابراز عشق بکنه.آدمک اینو که خوند از شادی داشت میمردبغل.سریع زنگ زد به پدرش و گفت که برای خواستگاری آماده بشن.طفلک انقدر خوشحال شد که دیگه ادامه نامه که اصل قضیه بود رو نخوند...شیطانشیطان

اونا رفتن خواستگاری و آدمک ما هم بدون چک و چونه 14 تا سکه رو قبول کرد و...بادا بادا مبارک بادا...هوراهوراهورا

آدمک غافل نبود از اینکه اگه میخواد با این آدمک ها زندگی کنه باید نقاب بزنه اما اعتقاد داشت هنوز هستند آدمک هایی که نقاب ندارن و عاشق عشق هستن...چشمک

پ ن:ادامه اون نامه چیز خاصی نداشت.محض هیجان بود که بگم میشد دوباره داستان عوض بشه اما خوبه که همه قصه های عاشقانه خوب تموم بشه...نیشخند 

 

منبع 

George Orwell - Chapter I

  

(1903-1950) George Orwell 

 

 

First edition cover 

 

http://www.george-orwell.org 

 

 

 

Chapter I



 

Chapter II  


قانون و میوه

  

  

در صحرا میوه کم بود . خداوند یکی از پیامبران را فراخواند و گفت : « هر کس در روز تنها می تواند یک میوه بخورد .»

این قانون نسل ها برقرار بود ، و محیط زیست آن منطقه حفظ شد . دانه های میوه بر زمین افتاد و درختان جدید رویید .

مدتی بعد ،‌ آن جا منطقه ی حاصل خیزی شد و حسادت شهر های اطراف را بر انگیخت . اما هنوز هم مردم هر روز فقط یک میوه می خوردند و به دستوری که پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود ، وفادار بودند .

 

اما علاوه بر آن نمی گذاشتند اهالی شهر ها و روستا های همسایه هم از میوه ها استفاده کنند . این فقط باعث می شد که میوه ها روی زمین بریزند و بپوسند . خداوند پیامبر دیگری را فراخواند و گفت :« بگذارید هرچه میوه می خواهند بخورند و میوه ها را با همسایگان خود قسمت کنند .»

 

پیامبر با پیام تازه به شهر آمد . اما سنگسارش کردند ، چرا که آن رسم قدیمی ، در جسم و روح مردم ریشه دوانیده بود و نمی شد راحت تغییرش داد ...

 

کم کم جوانان آن منطقه از خود می پرسیدند این رسم بدوی از کجا آ مده . اما نمی شد رسوم بسیار کهن را زیر سؤال برد ، بنابراین تصمیم گرفتند مذهب شان را رها کنند . بدین ترتیب ، می توانستند هر چه می خواهند ، بخورند و بقیه را به نیازمندان بدهد . تنها کسانی که خود را قدیس می دانستند ، به آیین قدیمی وفادار ماندند ...

 

اما در حقیقت ، آن ها نمی فهمیدند که دنیا عوض شده و باید همراه با دنیا تغییر کنند...!

 

از کتاب: "پدران، فرزندان، نوه ها" (پائولو کوئلیو)   

 


 جمله روز :  بسیاری از مردم دعا نمی کنند بلکه فقط التماس می کنند. جرج برنارد شاو  

آخه من کم کم داره یادم می ره . . .

 

 

 

یکی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما میده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت .

پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش می‌ترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.

پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت : داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی ……….

به من می گی قیافه ی خدا چه شکلیه ؟ آخه من کم کم داره یادم می ره؟؟؟؟؟؟  

 

بابک (۵)

 

 

 (۵)  

اونروز وقتی برگشتم خونه همه اش به اون فکر می کردم. نه٬ حسی که من بهش داشتم عشق نبود ! احترام بود٬ احترام به کارش٬ به عشقش٬ به بزرگیش !  

واقعا تحت تاثیر قرار گرفته بودم. 

ما از اول آشنایی مون به هم دروغ می گفتیم. اسم٬ سن٬ وضعیت خانواده و . . . اما بعد یکی دو ماه اون عاشق شد. همه چی رو گفت٬ همه ی حقیقت رو ! 

اون عاشق شده بود. عاشق دروغ هایی که شنیده بود. حقیقت زندگیش هم مثل دروغش قشنگ بود. اما حقیقت زندگی من . . . 

من نمی تونستم بهش راستش رو بگم ! حتی اسمم هم بابک نبود. چه طور می تونستم بهش بگم اونی که فکر می کنی دوست پسرته چهار ساله با یه دختر دیگه هم دوسته و بهت نگفته !

اون با عاشق شدنش و گفتن تمام حقیقت خودش رو سبک کرد و تمام سنگینی بار دروغ رو انداخت روی دوش من !  

لعنت بهش ! اصلا چرا عاشق شد ؟ مگه من بهش پیشنهاد داده بودم ؟ 

بابک هیچ می فهمی چی می گی ؟ تو مستقیما بهش پیشنهاد ندادی اما همه اش با اون می پریدی. 

می خواستم تمومش کنم. از همون موقع که عاشق شد.  

اما اون خوشحال بود. عشق عوضش کرده بود. همه اش می گفت می ترسم یه روز بذاری بری ! 

یه مدت خودم رو گم و گور کردم. تصمیم خودم رو گرفتم٬ بهش زنگ زدم. هنوز دهن باز نکردم که گفت تولدمه . . . 

گفت از خدا واسه ی کادوی تولدش من رو خواسته بود و حالا دقیقا شب تولدش بهش زنگ زدم و می خوام تمومش کنم ! 

چطور می تونستم ؟  

بالا خره خودش فهمید و تمومش کرد ولی اون شب وقتی داشت پشت تلفن گریه می کرد دوباره دست و پام شل شد. نمی تونستم گریه اش رو ببینم. بهش پیشنهاد دوستی دادم. آخه از کجا باید می دونستم قبلش چی خواب دیده . . . 

خدایا چرا باید عشق پاک رو این جوری بهم نشون می دادی ؟   

امیدوارم هر جا که هست موفق باشه و بالاخره این رو بفهمه که تمام این مدت تنها گناه من این بود که نمی خواستم شادیش رو ازش بگیرم . . . 

 

(۴) 

۶ ماه بعد (۴)

 

(۴) 

جلوی دانشگاه : 

 

فرنوش _ سلام چطوری ؟ 

بابک _ سلام ! فکر نمی کردم دیگه ببینمت ! 

فرنوش _ منم همین طور. فقط عذاب وجدان گرفته بودم خواستم بهت بگم چند جا پشت سرت حرف زدم. پیش نزدیکترین دوستای خودت. آخه خیلی از دستت ناراحت شده بودم. اگه دم دستم بودی یه بلایی سرت می آوردم ! 

بابک _ می فهمم حق داری. حالا به کیا گفتی ؟ چیا گفتی ؟ 

فرنوش _ هر چی که بود از اول تا آخرش. به سهراب، مریم، حمید، بهروز و چند نفر دیگه. 

بابک _ به ! پس فقط خواجه حافظ شیرازی خبر نداره دیگه ؟! خوب حالا اشکال نداره اونا از خودن. 

فرنوش _ به سارا هم گفتم. 

بابک _ اوه ! 

فرنوش _ گفتم بهت بگم هرجوری که خواستی درستش کنی. 

بابک _ باشه دستت درد نکنه یه کاریش می کنم. 

فرنوش _ سهراب بهم گفت 4 سال با سپیده دوست بودی. 

 بابک _ . . . آخرین خوابی که دیدی یادته ؟ گفتی تنها می شی. من با خودم گفتم عمرا ! اینقدر دور و برم رو شلوغ کردم که تعبیر نشه. ولی شد. تنهای تنها شدم. 

فرنوش _ سهراب گفت با اونم تموم کردی. 

بابک _ ازش خبر نداری ؟ 

فرنوش _ نه من دورادور می شناسمش. 

بابک _ بهم گفته بود 28 سالشه ولی 33 سالش بود. 

فرنوش _ . . . یادته بار آخر با هم تلفنی حرف زدیم ؟ 

بابک _ خوب ؟ 

فرنوش _ بازم مثل همیشه خواب دیده بودم. تو یه جمعی که همه ی دوستای مشترکمون بودن همش جلوشون به روت می آوردم که با هم بودیم و حالا چی شده. بعد همه با یه حالت بدی که انگار دارن متهمت می کنن بهت نگاه کردن. تو تا دیدی اینجوریه گفتی خوب باشه بیا بازم با هم دوست شیم. انگار این پیشنهاد دوستی رو داشتی مثل استخون جلو سگ می نداختی.  

بیدار شدم. گفتم امکان نداره. بابک همچین آدمی نیست ! بعد با خودم گفتم خوب امتحان می کنیم. اون ماجراها رو پیش آوردم مثل خوابم. بعد اون شب دقیقا مثل تو خواب پیشنهاد دادی ! 

داغون شدم . . . خواستم دیگه مثل خودت بازیت بدم. ولی بعد دیدم نمی تونم. مثل تو نیستم حریفت نمی شم. ولی خیلی حرص داشتم. 

گفتم به همه می گم با من چیکار کرد. آبروش رو می برم. به چند نفر گفتم. ولی بعدش . . . 

بازم خوابت رو دیدم. سفید پوشیده بودی صورتت آروم بود. بدون هیچ حرفی . . . 

بابک _ اوه . . . عجب خواب ملکوتی ! 

فرنوش _ آره دیگه. از اون به بعد پشتت حرف نزدم. الانم یه ماجرایی پیش اومد احساس عذاب وجدان دارم یه مدته. خواستم ببینمت بهت بگم. 

بابک _ خوب کاری کردی. خوشحال شدم دیدمت. 

فرنوش _ . . . خوب من برم دیگه . . .  

بابک _ اینقدر زود می خوای بری ؟ یکم بیشتر پیشم نمی مونی ؟ 

فرنوش _ . . . باشه. بریم این کافی شاپ روبرو دانشگاه.  

 . . .

 

و بعد از آن روز هیچوقت یکدیگر را ندیدند ! 

 

(۳) 

(۵) 

یه بار دیگه . . . (۳)

 

(۳) 

فرنوش _ الو ؟ 

بابک _ منم. 

فرنوش _ سلام ! 

بابک _ علیک سلام ! اونا چی بود رفتی به بچه ها گفتی ؟ هر غلطی که از 5 سالگی تا حالا کرده بودم و بهت گفتم، رفتی جار زدی. خوب بعد بهم می گفتی بابک چرا همه چیتو بهم نمی گی ! 

هر وقت به کسی از خودم گفتم گند زد به حال و روزم ! حالا فهمیدی چرا نباید می گفتم ؟! 

فرنوش _ یعنی ناراحت شدی ؟ 

بابک _ معلومه ! 

فرنوش _ خیلی ؟ 

بابک _ . . . 

فرنوش _ یعنی من بدترین کاری رو که یکی می تونست باهات بکنه، انجام دادم ؟ 

بابک _ یعنی چی ؟ 

فرنوش _ حالا دیگه اسممو همیشه یادت می مونه ؟ 

بابک _ چی می خوای بگی ؟ 

فرنوش _ تو بدترین کاری رو که کسی می تونست باهام بکنه، سرم در آوردی ! می خواستم اسم منم همیشه یادت بمونه همون طور که اسم تو هیچوقت یادم نمی ره . . . 

بابک _ فرنوش داری گریه می کنی ؟! الهی من بمیرم گریه نکن . . . 

فرنوش _ خفه شو . . . آشغال ! 

بابک _ تو رو خدا گریه نکن . . . 

فرنوش _ برو گم شو . . . عوضی ! 

بابک _ یه فکری به ذهنم خطور کرد. یکم بهم فرصت بده ذهنم رو مرتب کنم. 

فرنوش _ چقدر ؟ 

بابک _ 10 دقیقه. 

. . . 

فرنوش _ بدو دیگه نمی خوام ذهنم رو دیگه در گیر تو کنم ! 

بابک _ . . . درگیر نکن. . . نمی گم مهم نیست. 

فرنوش _ لوس نکن خودتو. بگو ببینم چی یدفعه به ذهنت رسید ؟ 

بابک _ نه دیگه . . . 

فرنوش _ می گم بگو ! 

بابک _ باشه. فرنوش بهم یه فرصت دیگه بده تا عشقم رو بهت ثابت کنم. این دفعه دیگه واست کم نمی ذارم . . . 

فرنوش _ همین بود فکرت ؟ خیلی زرنگی که ! می خوای حالا یه بلایی سرم بیاری سوجه کنی که هر دفعه خواستم چیزی بگم المش کنی ؟ 

بابک _ واقعا این جوری فکر می کنی ؟ 

فرنوش _ آره !  

بابک _ . . . 

فرنوش _ . . . فکر نمی کردم دیگه دوباره به خاطر تو گریه کنم ! 

بابک _ منم فکر نمی کردم اصلا گریه کنم ! . . . اشکمو آوردی ! . . . فکر نمی کردم دیگه نه تو قلبت حتی تو ذهنتم دیگه جایی نداشته باشم ! . . . من می رم . . . 

فرنوش _ . . . واسا ! 

بابک _ . . . ؟ 

فرنوش _ یه هفته وقت می خوام فکر کنم. اگه 5شنبه بهت SMS نزدم و فحشت ندادم یعنی باشه. 

بابک _ وای فرنوش ! واقعا خوشحالم کردی. مرسی. عاشقتم ! بوسم کن برم. 

فرنوش _ خودتو لوس نکن ! بای. 

بابک _ باشه . . . بای. 

 

(۲) 

(۴) 

فرنوش (۲)

 

(۲) 

هر شب شده کارم گریه و تکرار مدام این سوال که چرا به اینجا کشید ؟ 

هر شب تا ۳-۲ ساعت قبل خواب فقط کارم همینه که SMSهاش رو دوباره برای خودم بخونم. 

تمام SMSها مربوط به اونه. تو این یه سال تمام فکر و ذکرم اون بود. هر شب خوابش رو می دیدم و جالب اینکه همشم تعبیر می شد !  

بعد از اون شب کذائی یکی دو دفعه وقتی نزدیک بود از بی کسی و درموندگی به راه نادرست برم، جلوم سبز شد. فقط تصویرش جلوی چشام !  

خدایا این رابطه برام خیلی عمیق بود. یادته یه هفته قبل تولدم ازت چی خواسته بودم ؟ چند ماهی بود که باز بابک غیبش زده بود و من رو بی خبر گذاشته بود. شب تولدم وقتی بهم زنگ زد انگار دنیا رو بهم داده بودی. اونم خوشحال بود. اونم می خندید. 

ولی من می فهمیدم که از همون چند ماهه اول سر ناسازگاری گذاشته. 

من همه چیمو بهش می گفتم. سیر تا پیاز زندگیمو. حتی هر چی که اون اولا بهش دروغ گفته بودم. وقتی عاشقش شدم دیگه همه چی رنگ واقعیت به خودش گرفت. 

خدایا مگه تو نمی گفتی اگه رو راست باشین موفق می شین ؟ 

خوب من کجا رو اشتباه رفتم ؟ 

عاشقش نبودم ؟ 

باهاش رو راست نبودم ؟ 

دوستیم پاک نبود ؟ 

اون حتی دلیل این تغییر رفتار ناگهانیشم بهم نگفت. 

من زشت بودم ؟ 

در شانش نبودم ؟ 

. . . 

خدایا بهم بگو چرا . . . 

 

(۱) 

(۳) 

یک مکالمه ی کوتاه . . . (۱)

  

(۱) 

فرنوش _ سلام !

بابک _ سلام ! 

فرنوش _ چه عجب گوشیتو جواب دادی ! 

بابک _ حالا که جواب دادم ! 

فرنوش _ تو چته ؟ ۲ ماه غیبت زد گوشیتم جواب نمی دی٬ حالا که جواب دادی اینجوری می کنی. 

بابک _ چه جوری می کنم ؟ 

فرنوش _ سرد شدی. چی شده ؟ من کاری کردم ؟ مشکل چیه ؟ 

بابک _ تو کاری نکردی.  

فرنوش _ پس چیه ؟ تکلیف من چیه این وسط ؟  

بابک _ ... 

فرنوش _ چیه دیگه دوسم نداری ؟ 

بابک _ حرفو عوض کن. 

فرنوش _ بابک چی شده ؟ 

بابک _ می گم هیچی. 

فرنوش _ به خدا اگه خودت بگی برو می رم. 

بابک _ جدی ؟ 

فرنوش _ آره. 

بابک _ باشه. من بهت گفته بودم دوست معمولی باشیم . . . خودت قبول نکردی. من نمی تونم این جوری. 

فرنوش _ باشه پس می خوای تمومش کنی. فکر می کنم التماسم فایده نداشته باشه. 

بابک _ . . . 

فرنوش _ باشه هرچی تو بخوای. پس با من خدا حافظی کن. 

بابک _ دوستی خوبی بود. امیدوارم موفق باشی. 

فرنوش _ یعنی هیچ جوری نمی شه تمومش نکنیم ؟ 

بابک _ فرنوش ! 

فرنوش _ OK باشه. بای. 

بابک _ بای. 

 

. . . To Be Continued