سه شنبه بازار
سه شنبه بازار

سه شنبه بازار

میر من خوش می‌روی کاندر سر و پا میرمت


میر من خوش می‌روی کاندر سر و پا میرمت              خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت


گفته بودی کی بمیری پیش من تعجیل چیست          خوش تقاضا می‌کنی پیش تقاضا میرمت


عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقی کجاست          گو که بخرامد که پیش سروبالا میرمت


آن که عمری شد که تا بیمارم از سودای او               گو نگاهی کن که پیش چشم شهلا میرمت


گفته لعل لبم هم درد بخشد هم دوا                       گاه پیش درد و گه پیش مداوا میرمت


خوش خرامان می‌روی چشم بد از روی تو دور             دارم اندر سر خیال آن که در پا میرمت


گر چه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نیست


ای همه جای تو خوش پیش همه جا میرمت



آن یار کز او خانه ما جای پری بود



آن یار کز او خانه ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود
دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش
بیچاره ندانست که یارش سفری بود
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شیوه او پرده دری بود
منظور خردمند من آن ماه که او را
با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود
از چنگ منش اختر بدمهر به دربرد
آری چه کنم دولت دور قمری بود
عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را
در مملکت حسن سر تاجوری بود
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود
خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را
با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از یمن دعای شب و ورد سحری بود



واقعا چرا خدا این کار رو می کنه. امروز واقعا اشکم در اومد



شازده

خسته تر از صدای من

گریه ی بی صدای تو

حیف که مانده پیش من

خاطره ات به جای تو

رفتی و آشنای تو 

بی تو غریب ماند و بس

قلب شکسته اش ولی

پاک و نجیب ماند و بس

طعنه به ماجرا بزن

اسم مرا صدا بزن

قلب مرا ستاره کن

دل به ستاره ها بزن

تکیه به شانه ام بده

دل به ترانه ام بده

راوی آوارگیم

راه به خانه ام بده

خسته تر از صدای من

گریه ی بی صدای تو

حیف که مانده پیش من

خاطره ات به جای تو

یکسره فتح می شوم 

با تو اگر خطر کنم

سایه ی عشق می شوم

با تو اگر سفر کنم

شب شکن صد آینه

با شب من چه می کنی

این همه نور داری و

صحبت سایه می کنی

وقت غروب آرزو

بهت مرا نظاره کن

با تو طلوع می کنم

ولوله ای دوباره کن 

با تو چه فرق می کند

زنده و مرده بودنم

کاش خجل نباشم از 

زخم نخورده بودنم

خسته تر از صدای من

گریه ی بی صدای تو 

حیف که مانده پیش من

خاطره ات به جای تو 

رفتی و آشنای تو 

بی تو غریب ماند و بس

قلب شکسته اش ولی

پاک و نجیب ماند و بس


لینک دانلود 


آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم


آمده ام که سر نهم عشق تو را به سر برم


ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم


آمده ام چو عقل و جان از همه دیده ها نهان


تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم


آمده که رهزنم بر سر گنج شه زنم


آمده ام که زر برم زر نبرم خبر برم


گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن


گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم


اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم


اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم


آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند


پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم


گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود


تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم


آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد


و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم


در هوس خیال او همچو خیال گشته ام


وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم


این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من


گفت بخور نمی خوری پیش کسی دگر برم


دیوان شمس (غزلیات)


-----------------------------------------------------------------------------------------------


داشتم با دوستم درباره ی حافظ حرف می زدم. گفت اینطور که تو بهش پیله شدی آخرش یه شعر واسه خودت می گه. گفتم اتفاقا گفته. در کمال تعجب همون لحظه این اس ام اس برام اومد:


حافظ ز چشمان قشنگ تو غزل ساخت


هر کس که تو را دید به چشمان تو دل باخت


نقاش غزل تا که به چشمان تو پرداخت


دیوانه شد از طرز نگاهت قلم انداخت



چکامه بهار شیراز


هر که بیند همچو من شیراز را فصل بهار

میزند بی شک از اینجا پشت پا بر هر دیار

آن بهشت جاودان شیراز میباشد که باد

مشک تر می آورد با خود ز هر سو بار بار

از کدامین گوشه فردوس دارد کس بیاد

دشت نرگس ، باغ سنبل ، آب  مروارید  بار

شبنمش در لاله الماسی بیاقوتی نگین

یا که در جام عقیقی چون نبید خوشگوار

رویت سرو «ارم» دیدار باغ  «دلگشا»

                               می رباید هوش از سر، می برد از دل قرار

بلبلان خوش سخن در باغ و بستان بیحساب

قمریان نغز گو در دشت و هامون بیشمار

گیسوان بید مجنون را خوش آرایش دهد

باد روح افزای ماه فروردین مشاطه وار

در لطافت، در طراوت، در صفا، در تازگی

بر سر گیتی بود «شیراز» تاج افتخار

راحت جانست الحق این هوای روحبخش

                        سرو شیراز است بی شک قامت دلجوی یار

دلبرا دور از منی در این بهار جانفزا

جای تو خالی است بر من در کنار جویبار

روی ماهت قبله دلهاست ای آرام جان

دین و دلها برده ای با آن دو زلف تابدار

چون گل رویت ندیدم،گل میان بوستان

چون قد سروت نباشد سرو اندر مرغزار

می نشینم با خیال قامتت در پای سرو

یا بیاد روی تو رو می کنم بر لاله زار

کعبه الهام«شیراز» است اهل فضل را

کاخ دانش ماند از مردان اینجا استوار

خوبی شیراز را این بس که سعدی بعد مرگ

سالها بر مردم ایران بود آموزگار

تا که نام سعدی و حافظ بود بر لوح دهر

شهر شیراز از خدا خواهم که ماند پایدار

شهر شیراز از طبیعت تا بحال آباد بود

شد کنون آبادتر از لطف خاص شهریار

مژده ای جانبخش شنیدم که شاه آید بپارس

کرد باید در ازاء مژدگانی جان نثار

خرم آن کشور که باشد پهلوی شاهنشهش

زنده و جاوید بادا نام او در روزگار

تا که این نوح است کشتیبان بساحل می رسد

کشتی ایران زتدبیر شه والاتبار

می کنم تقدیم این گفتار را بر اهل پارس

تا که نامی از«فریدون» نیز ماند یادگار

 

فریدون مشیری


گره گشای

 

 

  

 

پیر مردی مفلس و برگشته بخت

روز گاری داشت ناهموار و سخت

 

هم پسر، هم دخترش بیمار بود

هم بلای فقر و هم بیمار بود 

 

این،دو میخواستی اینک پزشک

این غذایش آه بودی ، آن سرشک

 

این عسل می خواست ، آنیک شوربا

این لحافش پاره بود ،اینک قبا 

 

روز ها میرفت بر بازار و کوی

نان طلب میکرد و میبرد آبروی 

 

دست برهر خود پرستی می گشود

تا پشیزی بر پشیز دیگر میفزود

    

هر امیری را روان می شد زپی 

تا مگر پیراهنی ، بخشد به وی

 

شب بسوی خانه می آمد زبون

قالب از نیرو تهی ، دل پر ز خون

 

روز ، سائل بود و شب بیمار دار

روز از مردم ، شب از خود شرمسار

  

صبحگاهی رفت و اهل کرم

کس ندادش نه پشزونه درم

 

از دری میرفت حیران بر دری

رهنمود امٌا نه پایی نه سری 

 

ناشمرده ، برزن و کویی نماند

دیگرش پای تکاپو پی نماند 

 

در همی در دست و دامن نداشت

سازو برگ خانه بر گشتن نداشت

 

رفت سوی آسیا ، هنگام شام

گندمش بخشید دهقان یک دو جام 

  

زد گره در دامن آن گندم ،فقیر ،

شد روان و گفت کای حٌی قدیر 

 

گر تو پیش آری به فضل خویش دست

بر گشایی هر گره کایٌام بست 

 

چون کنم ، یا رب در این فصل شتا

من علیل و کودکانم ناشتا، 

 

می خرید این گندم از یکجای کس

هم عسل زان میخرید م هم عدس

  

آن عدس ، در شوربا میریختم

وان عسل باآب میآنداختم 

 

درد آگر باشد یکی ، دارو یکی است

جان فدای آنکه درد او یکی است 

 

بس گره بکشوده ای ، از هر قبیل

این گره را نیز بگشا ای جلیل 

 

این دعا میکرد و می پیمود راه

نا گه افتادش به پیش پا نگاه 

 

دید گفتارش فساد انگیخته

وان گره بگشود ، گندم ریخته 

 

بانگ بر زد ، کای خدای دادگر

چون تو دانایی ، نمیداند مگر

  

سالها نرد خدایی باختی

این گره را زان گره نشناختی 

 

این چه کار پست ای خدای شهر و ده

فرقها بود این گره را زان گره 

 

چو نمی بیند ،چو تو بیننده ای

کاین گره را بگشاید ، بنده ای 

 

تا که بر بسته تو دادم کار را

ناشتا بگذاشتی بیمار را 

 

هر چه در غربال دیدی، بیختی

هم عسل ، هم شوربا را ریختی 

 

من ترا کر گفتم ، ای یار عزیز

کاین گره بگشای و گندم را بریز 

 

ابلهی کردم که گفتم ای خدای

گر توانی این گره را بر گشای 

 

آن گره را چون نیارستی گشود

این گره بگشودنت ، دیگر چه بود 

 

من خداوندی ندیدم زین نمط

یک گره بگشودی وآنهم غلط 

 

الغرض ، برگشت، مسکین دردناک

تا مگر بر چیند آن گندم زخاک

  

چوبرای جستجو خم کرد سر

دید افتاده یکی همیان زر 

 

سجده کرد و گفت کای رب ودود

من چه دانستم ترا حکمت چه بود 

 

هر بلایی کز تو آید رحمتی است

هر که را فقری دهی ، آن دولتی است

   

تو بسی زاندیشه برتر بوده ای

هر چه فرمانست ، خود فر موده ای

   

زان به تاریکی گذاری بنده را

تا ببیند آن رخ تابنده را 

 

تیشه ، زان بر هر برگ و بندم زنند

تا که با لطف تو پیوندم زنند 

 

گر کسی را از تو دردی شد نصیب

هم سرانجامش تو گردیدی طبیب

 

هر که را مسکین و پریشان تو بود

خود نمی دانست و مهمان تو بود

 

رزق زان معنی ندادندم خسان

تا ترا دانم پناه بی کسان 

 

ناتوانی زان دهی تر بندرست

تا بداند کانچه دارد زان تست 

 

زان بدرها بردی این درویش را

تا که بشناسد خدای خویش را 

 

اندرین پستی ، قضایم زان فکند

تاتو را جویم ترا خوانم بلند 

 

من به مردم داشتم روی نیاز

گر چه روز و شب ، در حق بود باز

 

من بسی دیدم خداوندان نال

تو کریمی ، ای خدای ذوالجلال

 

بردرد و نان ، چو افتادم زپای

هم تو دستم را گرفتی ، ای خدای

  

گندمم را ریختی تا زر دهی

رشته ام بردی ، که تا گوهر دهی

   

در تو پروین نیست فکر و هوش

ور نه دیگ حق نمی افتد زجوش

. . . Hehy

 

  

  

قومی متفکرند در مذهب و دین 

 

قومی بگمان فتاده در راه یقین 

 

 

 

می ترسم از آنکه بانگ آید روزی 

 

کای بی خبران راه نه آنست و نه این 

 

حکیم عمر خیام 

 

 

گفتا . . .

   

  

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید  

                   

   

گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز  

 

گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم  

 

گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد  

 

گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد  

 

گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت  

 

گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد   

 

گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد 

 

 

گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید

 

شعر سنگ قبر حافظ

 

  عکس از فرید (شیراز)

 

مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم

           

طایر قدسم و از دام جهان برخیزم   

  

 به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی

      

از سر خواجگی کون و مکان برخیزم   

  

یا رب از ابر هدایت برسان بارانی

         

پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم  

 

 

بر سر تربت من با می و مطرب بنشین

      

تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم  

 

 

خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات

       

کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم    

   

 گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر

       

تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم   

  

 روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده

           

تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم