سه شنبه بازار
سه شنبه بازار

سه شنبه بازار

یه صحبت خصوصی بین خودمون


یعنی کلا کار دنیا این مدلیه که هر قدر هم که توانا باشی هر چی هم که کارهای محیرالعقول ازت سر زده باشه


بازم اونقدر باهات کلنجار می ره که بهت بفهمونه هیچ عددی نیستی 


باشه بابا اصلا تو خوب تو توانا تو دانا تو فلان تو بهمان


اصلا دیگه من روی هیچ کس و هیچ چیز اصرار ندارم 


ببینم مثلا خودت چه گلی قراره به سرم بزنی 

تغییرات اساسی

.

اونقدر تغییر کردم که دیگه دلم نمی خواد پست جدید آپ کنم

.

شاید فکر کنید خودم نیستم یکی دیگه هستم 

.

حالا کم کم توی خود جدیدم که جا افتادم میام گزارش می دم 

untitled



او فهمید که بلندی روزها دلیل ساده ای دارد، اینکه او فقط ده دقیقه با کسی که دوستش دارد سپری می کند و هزاران ساعت با فکر و خیال او.

بعد فکر کرد چه لذتی دارد اگر روزی بتواند با او صحبت کند ... و همین هم شد.

یک روز صبح، در راه مدرسه، پسر نزدیک آمد و پرسید می شود یک مداد به من بدهی؟

ماریا جوابی نداد. راستش را بخواهید خیلی از این نزدیک شدن بی مقدمه برآشفته شده بود. به خاطر همین قدم هایش را تندتر کرد، خیلی ترسیده بود وقتی دیده بود او دارد به طرفش می آید. وحشت کرده بود که نکند پسر بفهمد که او دوستش دارد، که مشتاقانه منتظرش می مانده، که چقدر در رویاهایش دست پسر را گرفته و با او راه مدرسه را رفته و آن راه را با هم ادامه داده اند، تا آخرش، تا جایی که مردم می گفتند یک شهر بزرگ است و ستاره های سینما و تلویزیون، با کلی ماشین و سینما و کلی کارهای جالب و با مزه برای انجام دادن.

باقی روز اصلا حواسش به درسهایش نبود و همه اش از رفتار احمقانه ای که صبح ازش سر زده بود عذاب می کشید، اما در عین حال چیزی تسلایش می داد، اینکه می دانست پسر هم تمام این مدت به فکر او بوده و مداد تنها بهانه ای بوده برای شروع صحبت.

از آنجا مطمئن بود که وقتی پسر آمده بود جلو خودش در جیبش مداد داشت.

منتظر دفعه ی بعد ماند و تمام آن شب، و شب های بعدش، با خودش حرف هایی را که باید به پسر می زد مرور کرد تا وقتی که بالاخره راه شروع کردن قصه ای را پیدا کرد که هیچ وقت تمام نمی شد.

اما با اینکه آنها باز هم در کنار هم به مدرسه می رفتند دفعه ی بعدی وجود نداشت، بعضی وقت ها ماریا در حالیکه توی دست راستش یک مداد نگه داشته بود چند قدم جلو می رفت و سایر اوقات هم ساکت، در حالیکه داشت با عشق پسر را تماشا می کرد، پشت سر او راه می رفت.

پسر حتی یک کلمه ی دیگر با او حرف نزد و ماریا مجبور بود تا آخر سال تحصیلی خودش را با نگاه کردن و دوست داشتن او در سکوت راضی کند.

 11 دقیقه - پائولو کوئیلیو

 

افکار

فکره دیگه

میاد

نمیشه جلوشو گرفت

وقتی کسیو داری فکر میکنی

وقتی نداریش فکر میکنی

اینطوری بود و نبودش فرقی نداره چون در هر صورت فکر میکنی

فکر میکنی

فکر میکنی

فکر میکنی

و اینطوری میشه که تا آخر عمرت همش داری فکر میکنی 

مغز عزیز

دست از سرم بردار

دو دقیقه خفه شو عزیزم

فقط برای دو دقیقه نمیخوام فکر کنم

میخوام زندگی کنم

ولم کنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


یک شب به یادماندنی


دیشب رفتیم اینجا



خیلی خوش گذشت. 

با داداش کوچیکم رفتیم آرکاد، کلی بازی کردیم وای هنوز هیجان زدم  یکی من رو از برق بکشه


کبریت


روی میزم یه جعبه کبریت بود



از بچگی از هر کبریتی که می دیدم یه چوب بر می داشتم می ذاشتم توی این جعبه.


تا اینکه یکی از اون روزایی که خسته از شکست های عشقی و کاری و درسی بودم و حسابی قاطی کرده بودم، شروع کردم به روشن کردن شمع و مدیتیشن و ریلکسیشن.


چند روزی گذشت تا اینکه از چوب های داخل جعبه جز 4 - 5 تا چیز دیگه ای نموند.


برادر کوچیکم اومد تو اتاق تا ازم شمع و جا شمعی بگیره.


تا اومدم شمع رو روشن کنم گفت اِاِاِاِاِ چه جالب اینا هرکدوم یه رنگه.


تازه اونجا بود که یادم اومد فلسفه ی این جعبه ی کبریت چی بود.


 


روحشون شاد، یادشون گرامی


دوران بارداری



تقدیم به همه ی دوستان عزیزم که دوران بارداری را سپری می کنند و آینده ی خودم که برگردم و این پست را بخوانم و لذت ببرم.


دوران بارداری، نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه و نه ثانیه تا ورود موجود کوچولوی دوست داشتنی که می دانی نصف اخلاقیات و ظاهرش مثل خودت و نیم دیگر آن یادآور عشق زندگی ات است.


نه ماه پر از استرس و فراز و نشیب، همراه با تغییر همه چیز مخصوصا اگر اولین بچه باشد.


ذوق و شوق و نگرانی و مبهم بودن آینده که با ورود این بچه جایگاه تو چه تغییری خواهد کرد.


گاهی دچار یاس می شوی هم به خاطر بچه هم به خاطر خودت، گاهی به خاطر همسرت که رفتاری بچه گانه پیشه کرده و انتظار محبت و توجه بیشتر دارد. او هم مضطرب است. بار سنگینی است که هر چه می گذرد فشارش روی جسم و جان هر دویتان بیشتر احساس می شود.


هر تغییری آن هم به این سرعت روی روان و شرایط زندگی انسان تاثیر می گذارد اما این تغییر در کنار تمام سختی ها، شیرینی خاصی دارد.


شنیدن صدای تپش قلب کوچولویی که همراه تو می خوابد، با تو می بیند، با تو غذا می خورد و حتی در مورد غذا نظر می دهد، شاید تا قبل از این عاشق خوراک خاصی بودی اما از وقتی بچه همراهت است از آن خوراک متنفری!


مواظب باش، آنچه حس می کنی کودکت مستقیم درک می کند، احساس تو نسبت به خودش، به پدرش، به اطرافیان، همه چیز را درک می کند، از همان 01/01/01 وجودش.


تو روزنه ی دید آن موجود به جهانی، جایی که اگرچه بارها دیده ای و تلخ و شیرینی روزهایش بر تک تک خاطراتت نشسته اما برای او اولین بار است و از هر روزنه ای سعی در دیدن آن دارد.


پس نا امیدش نکن، زیبا ببین، زیبا فکر کن، زیبا زندگی کن، سختی ها و زشتی ها را خودش خواهد دید.


بگذار از شنیدن نامت لبخند بر لب فقط یاد زیبایی بیفتد و در هنگام سختی پیش تو بیاید که تنها تکیه گاهش تو هستی ...



نتایج


این شما و این گزارش لحظه به لحظه از کنکور دکترا در ایران


رشته ی زبانشناسی 1000 شرکت کننده داشت که از این بین 100 نفر به مرحله مصاحبه ی دانشگاه های روزانه راه یافتند.


از قدیم گفتن همیشه یه آلترنتیو پلن داشته باشین که همه ی تخم مرغاتونو تو یه سبد نذاشته باشین که با این در اگر  در بند در مانند در مانند ...


خلاصه اولین پلن ما برای دکترای امسال به نتیجه ای نرسید و به سراغ آلترنتیو پلن نامبر وان می رویم.


منتظر پست های بعدی ما درباره ی آلترنتیو پلن های موجود برای این مرحله از زندگی باشید.


  


تعصب


خدایا به ما یه قدرتی بده که بتونیم در برابر انسان های متعصب خودمون رو کنترل کنیم.


یعنی رو اعصابن!


الکی از تعصبشون دفاع می کنن


پیر شدم بین اینا!


آدمو عقده ای می کنن


تمام راه ها رو می بندن بعد می گن ناراضی هستی برو!


آخه کجا برم وقتی تو یکی خودت نمی ذاری!


عجب بساطیه ها ...


نوروز 92


با اولین پست سال 92 در خدمت شما دوستان هستیم.


نوروز خوبی رو پشت سر گذاشتیم همراه با شادی و تنوع. از هر مدل اتفاق که بگین افتاد.


خلاصه جاتون خالی بود.


سال مار رو از همین تریبون به شما دوستان تبریک می گوییم.


خیلی از عزیزان همکلاسی امسال 24 ساله می شن جا داره همین جا در همین پست این اتفاق مهم رو بهشون تبریک بگیم و خاطرنشان کنیم که منم پارسال 24 ساله شدم اتفاق خاصی نیفتاد اما امیدوارم بهترین سال زندگی این دوستان باشه.



مار؛ قدرت، صلابت، ثروت


کلا یه مرضی دارم به اسم قرار دادن تصاویر وحشتناک از مار و اژدها در وبلاگ شخصی


کنکور


نام: پریسا

نام خانوادگی: فلانی

فرزند: سوم


از بس مثال بالا رو جک کردیم کم مونده بود دیروز توی برگه جلوی فرزند بنویسم سوم حالا جالب اینجاست که فرزند دومم


برف



من نمی دونم چه سریه که 2 سال پیشم توی برف رفتم کنکور دادم و الانم باید توی برف برم دانشگاه فردوسی کنکور بدم.


درسته برف رو دوست دارم اما نه تا این حد



بازگشت به عقب


امروز رفتیم خیام، احساس می کردیم دیگه به اونجا تعلق نداریم.


دانشگاه رو سپردیم دست یه مشت دهه هفتادی.


جلوی میدون کره بز واستادیم و عکس گرفتیم.


یادی از گذشته کردیم و خندیدیم و سپس هاله ای از غم بر چهره مان سایه افکند.


با تشکر از تمامی آقایانی که به واسطه ی اسمهایی که روشون گذاشته بودیم تمام آن چهار سال موجبات خنده و شادی ما را فراهم کرده بودند.


از جمله عزیزان:


آقای راه راه، سگارو، کاکرو، آقای آبی، دلاور کوچک، هایدی، تسوکه، پونه، شبه سگارو، لپ قرمزو، ریخ ماسوک، پنج شنبه، و تمام عزیزانی که الان حضور ذهن ندارم.


گریه ی حضار


آرامش


اگر از دغدغه های ادامه تحصیل و جابه جایی محل زندگی و اقدامات مربوط بگذریم به آرامشی نسبی رسیدم.


البته دغدغه برای آینده زیاد دارم اما حداقل خیالم راحته که شخص دیگه ای رو تو زندگیم راه ندادم و با این اضطراب که اعتماد من رو حمل بر نادانیم قرار داده و با دروغ هایش به شعورم توهین می کند دست و پنجه نرم نمی کنم.


روابط انسانی مخصوصا از نوع عاشقانه و خاص آن همیشه برایم گنگ بود و علی رقم میل شدید باطنیم که سعی در شناخت آن داشت بهتر دیدم یک پیر دختر موفق باشم و تمام ثروتم رو برای برادر زاده هایم به ارث بگذارم و تا زمان مرگ به ماجراجویی هایی غیر از این نوع روابط مسخره بپردازم.


همه چیز که در چسبیدن به جنس مخالف خلاصه نشده، زندگی چیزی بیشتر از این برای ما دارد.




متن بالا رو روزی 20 بار برای خودم تکرار می کنم تا شاید فرجی بشه و سر عقل بیام



راز



امشب مسیر زندگیمو عوض کردم.


دیگه سکان دست منه،


درست مثل  قبل اما با دو تا تفاوت :


دیگه می دونم چی می خوام؛


هروقت گند زدم نمی سپرم دست خدا !


به عنوان خالقم وظیفه داره همیشه کنارم باشه.


تمام این مدت سعی کردم کاریو انجام بدم که فکر می کردم درسته.


اما اشتباه می کردم.


درستی وجود نداره.


فقط مسیره که باید طی بشه.


با قدرت و هدایت هر چه تمام تر.


اگه این چیزیه که قدرت برتر می خواد،


و تمام این مدت سر همین با من می جنگیده،


اوکی حرفی نیست !



In Cold Blood


To the Whole World




احتیاط


باید مواظب باشیم که با کیا دم خور می شیم چون تا حد خودشون ما رو پایین می کشن.


تا حالا ندیدم کسی یکی رو تا حد خودش بالا بکشه چون بالا کشیده شدن مستلزم آمادگی خود فردِ اما همه ی ما آمادگی پایین کشیده شدن رو داریم چرا که قبلا پایین بودیم.




تصویر مورد نظر من یافت نشد

شهامت، شرافت


امیلی : نمی تونم.

ویکتور : مشکل چیه؟

امیلی : همش اشکاله. من یه عروس بودم ولی رویامو ازم دزدیدن، حالا ... منم از یکی دیگه دزدیدم. دوسِت دارم ویکتور ... ولی تو مال من نیستی.


Corpse Bride




انتخاب، حسرت یا جبران؟


... بعدش کل این روز باور نکردنی به یه شکل جادوئی تبدیل به یک خاطره می شه.

مثل اینکه رفتی ساحل، می خوای بری تو آب، آب سرده، دو دلی که بری یا نری و یه دختر کنار تو وایساده، اونم دو دله ولی به تو نگاه می کنه و تو می دونی کافیه اسمشو بپرسی تا بعدش همراه اون ساحلو ترک کنی، زندگیتو همه چیتو فراموش کنی و با اون دختر بری و بعد از اون روز اونو به یاد میاری، شایدم هر روز یا هر هفته، همینطور یادت میاد، چون اون خاطره ی یه زندگی دیگس که الآن نداریش!

امروز برای من ... امروز برای من اون حکمو داره.


گوین بنک (Ben Affleck)


changing Lanes



زندگی دیگه که با انتخاب عوضش کردیم، اما هرجا که اراده کنیم می تونیم دوباره عوضش کنیم، درستش کنیم یا بزنیم داغونش کنیم.


همیشه آرزو داریم برگردیم به عقب و از نو درست انتخاب کنیم اما چند بار آرزو کردیم انتخاب های غلطمون رو جبران کنیم؟



17 Again

برام جالب بود، خیلی جالب ...


هدیه تولد


17 دی 1986 کادوی تولدم بود، اما نموند.


18 دی 1991 کادوی تولدم بود، بازم نموند.


و این است تکرار کادوهای تولد من با پیمان دوستی ...