سه شنبه بازار
سه شنبه بازار

سه شنبه بازار

کبریت


روی میزم یه جعبه کبریت بود



از بچگی از هر کبریتی که می دیدم یه چوب بر می داشتم می ذاشتم توی این جعبه.


تا اینکه یکی از اون روزایی که خسته از شکست های عشقی و کاری و درسی بودم و حسابی قاطی کرده بودم، شروع کردم به روشن کردن شمع و مدیتیشن و ریلکسیشن.


چند روزی گذشت تا اینکه از چوب های داخل جعبه جز 4 - 5 تا چیز دیگه ای نموند.


برادر کوچیکم اومد تو اتاق تا ازم شمع و جا شمعی بگیره.


تا اومدم شمع رو روشن کنم گفت اِاِاِاِاِ چه جالب اینا هرکدوم یه رنگه.


تازه اونجا بود که یادم اومد فلسفه ی این جعبه ی کبریت چی بود.


 


روحشون شاد، یادشون گرامی