سه شنبه بازار
سه شنبه بازار

سه شنبه بازار

آخه من کم کم داره یادم می ره . . .

 

 

 

یکی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما میده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت .

پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش می‌ترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.

پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت : داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی ……….

به من می گی قیافه ی خدا چه شکلیه ؟ آخه من کم کم داره یادم می ره؟؟؟؟؟؟  

 

نظرات 4 + ارسال نظر
فیروزه دوشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:14 ق.ظ

به خاطر کامل نبودن نیمکره مغز پسرهاست که بعضی چیزا رو نمیفهمند.((=

با هم دعوا نکنین اصاب ندارما )x ((:

Mr SeveN سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:35 ب.ظ

fogholade bood..kheyli por mani bood...Enghad por mani bood ke asan hichi nafamidam :-?

((=

sara سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 05:31 ب.ظ http://www.joking.ir

http://www.joking.ir

آناهیتا سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 03:22 ب.ظ http://tinyurl.com/y97ry5r

سلام به شما دوست عزیز
شما به ستاپ دعوت شدید
منتظر حضور گرمتان هستیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد