سه شنبه بازار
سه شنبه بازار

سه شنبه بازار

همیشه از خدا پرسیدم چرا من ...


جدی چرا هروقت میام سراغ وبلاگ نویسی زودی دلم می گیره؟ 


دلم از این آدما گرفته. رو هرکی حساب می کنی واسه خودش یه مدلی می شه.


هزار بار گفتم دیگه تکرار نمی کنم ولی بازم گول خوردم. گول اونارو نه، گول خودمو!


همش به حرف این دل لعنتی گوش می دم که این آدم با قبلی فرق داره. می تونی بهش اعتماد کنی و روش حساب کنی.


اما انگار خدا از اول منو تک و تنها تو این دنیا ول کرد تا بهم بفهمونه فقط خودتی و خودت، باید دنیا رو پی محبت بگردی و آخرش دست از پا کوتاه تر برگردی پیش خودم و بگی اشتباه کردی، دنیا و آدماش اون جوری که فکر می کردی ارزش جدا شدن از منو نداشت!


__________________________________________________________________________


به سلامتی مامانم که تنهاش گذاشتم به امید یه فردای روشن تر و البته توی سراب ...



نظرات 3 + ارسال نظر
مجتبی جمعه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 07:10 ب.ظ

گاه می رویم تا برسیم.کجایش را نمی ‌دانیم. فقط می‌ رویم تا برسیم. بی خبر از آنکه همیشه رفتن راه رسیدن نیست.گاه برای رسیدن باید نرفت، باید ایستاد و نگریست. باید دید، شاید رسیده ای و ادامه دادن فقط دورت کند. باید ایستاد و نگریست به مسیر طی شده ...
گاه رسیده ای و نمی‌ دانی و گاه در ابتدای راهی و گمان می کنی رسیده ای مهم رسیدن نیست، مهم آغاز است. که گاهی هیچ روی نمی دهد و گاهی می شود بدون آنکه خواسته باشی! پدرم می گفت تصمیم نگیر! و اگر گرفتی آغاز را به تأخیر انداختن، نرسیدن است اما گاهی آغاز نکردنِ یک مسیر بهترین راه رسیدن است.گاه حتی لازم است بعد از نمازت بنشینی و فکر کنی، ببینی که ورای باورهایت چیست؟ ترس یا اشتیاق یا حقیقت؟گاهی هم درختی، گلی را آب بدهی، حیوانی را نوازش کنی و غذا بدهی؛ ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه؟ یا پای کامپیوترت نباشی، گوگل و یاهو و فلان را بی‌خیال شوی با خانواده ات دور هم بنشینید، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط همین صفحه نمایش و فضای مجازی نیست. شاید هم بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده؟ لازم است گاهی عیسی باشی ایوب باشیو بالاخره لازم است گاهی از خود بیرون آیی و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری و با خود بگویی: سالها سپری شد تا آن شوم که اکنون هستم. آیا ارزشش را داشت؟ سپس کم کم یاد می ‌گیری که حتی نور خورشید هم سوزاننده است اگر زیاد آفتاب بگیری می آموزی که باید در باغ خود گل پرورش دهی
نه آنکه منتظر کسی باشی تا برایت گلی بیاورد. یاد می ‌گیری که می‌ توانی تحمل کنی که در خداحافظی محکم باشی. و یاد می گیری که بیش از آنکه تصور می کردی خودت و عمرت ارزش دارد








__,_._,___



قشنگه بازم بنویس

زینت جمعه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:11 ق.ظ http://tanhaiegham.blogfa.com

این حرفاتو دیروز دوست داشت می گفت
حتی از اون بدتر اینکه حرفای دل خودمم هست ...
جالبیش اینجاست که سر هر رابطه ای حماقت جدیدی رو مرتکب می شی ...

دقیقا. و هر بار هم با دفعه ی پیش فرق می کنه

ِDr``R3D پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 07:30 ب.ظ

حرفی از روز بارانی نداشت

کاش میشد راه سخت عشق را

بی خطر پیمود قربانی نداشت

Like

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد