آن موقع من تازه سال دوم دانشگاه بودم. همه بچههای دانشگاه از او خوششان میآمد. خیلی شیکپوش بود و خودروی گرانقیمتی سوار میشد. برخوردها و رفتارهایش با دیگران همگی نشان میداد از خانواده صاحب نامی است.
وقتی از من خواستگاری کرد، از خوشحالی روی زمین بند نمیشدم، شانس در خانهام را زده بود. بسرعت عقد کردیم. روزهای خوشی داشتیم تا اینکه آن روز کذایی زنگ تلفن به صدا درآمد.
الو بفرمایید... چی؟.... اشتباه میکنی... نهاینطور نیست... این دروغه!
وقتی چشمهایم را باز کردم، مادر و بقیه دور و برم بودند. یکی آب قند درست میکرد و دیگری با دست نمناک به صورتم آب میپاشید.
حالم که جا آمد، پرس و جوها شروع شد: «کی بود پشت تلفن؟ چی میگفت؟»
اما من که هنوز شوکه بودم، جوابی برایشان نداشتم. چطور میتوانستم بگویم همسر آیندهام دروغگوی ماهری است که من و خانوادهام را با زیرکی فریب داده. او نه تنها مجرد نبوده بلکه در یکی از شهرستانهای دورافتاده همسر و فرزند هم دارد.
برخی دختران جوان نیز بسادگی در دامهای عاشقانه گرفتار میشوند و با اسیر شدن در تور احساسات، منطق خود را کنار میگذارند و به خواستهای غیرمنطقی طرف مقابل تن میدهند.
سودجویان برای پیشبرد نقشههای خود سراغ دخترانی میروند که اطمینان دارند فریب دادنشان آسان است.
اما نکته جالبتر اینکه برخی از آنها پایشان را فراتر از این میگذارند و وانمود میکنند مامور ویژه اطلاعات، پلیس مخفی و... بوده و اغلب ناهار و شام را با اشخاص با نفوذ و سرشناس میخورند.
البته دلیل این دروغ هم خیلی واضح است؛ اینکه دختر فریب خورده و خانوادهاش جرات شکایت نداشته باشند. تازه اگر خانواده دختر در جریان موضوع نباشد، شرایط به مراتب بدتر از این خواهد بود.
البته شکایتی هم که در محاکم از افراد فریبکار میشود، بیشتر شکایت کیفری است که مجازاتی را برای طرف مقابل به همراه دارد اما ممکن است به نتیجه دلخواه نرسد. البته افراد فریبکار نیز در دادگاه منکر همه چیز میشوند و عنوان میکنند طرف مقابل از این مساله اطلاع داشته یا اینکه این کار را از روی عشق و علاقه کردهاند.
ابهری معتقد است: برخی پنهانکاریها در خصوص مشکلاتی همچون ناهنجاریهای رفتاری، مخفی کردن بیماری و یا بعضی کاستیهای جسمی و روحی در زندگی آینده میتواند آثار غیر قابل انکاری بر سلامت روابط داشته باشد. به طور نمونه برخی بیماریها مانند صرع یا ناراحتیهای ژنتیک در صورتی که از طرف مقابل مخفی نگه داشته شود، بتدریج با آشکار شدن نشانههای آن اثرات منفی خود را در رابطه زوجین میگذارد که در نهایت یکی از طرفین با طرح مساله فریب داده شدن دچار احساس سرخوردگی شده ترجیح میدهد به این رابطه پر فریب پایان دهد که البته این تصمیم نیز با مشکلات بسیاری همراه است.
(۴)
جلوی دانشگاه :
فرنوش _ سلام چطوری ؟
بابک _ سلام ! فکر نمی کردم دیگه ببینمت !
فرنوش _ منم همین طور. فقط عذاب وجدان گرفته بودم خواستم بهت بگم چند جا پشت سرت حرف زدم. پیش نزدیکترین دوستای خودت. آخه خیلی از دستت ناراحت شده بودم. اگه دم دستم بودی یه بلایی سرت می آوردم !
بابک _ می فهمم حق داری. حالا به کیا گفتی ؟ چیا گفتی ؟
فرنوش _ هر چی که بود از اول تا آخرش. به سهراب، مریم، حمید، بهروز و چند نفر دیگه.
بابک _ به ! پس فقط خواجه حافظ شیرازی خبر نداره دیگه ؟! خوب حالا اشکال نداره اونا از خودن.
فرنوش _ به سارا هم گفتم.
بابک _ اوه !
فرنوش _ گفتم بهت بگم هرجوری که خواستی درستش کنی.
بابک _ باشه دستت درد نکنه یه کاریش می کنم.
فرنوش _ سهراب بهم گفت 4 سال با سپیده دوست بودی.
بابک _ . . . آخرین خوابی که دیدی یادته ؟ گفتی تنها می شی. من با خودم گفتم عمرا ! اینقدر دور و برم رو شلوغ کردم که تعبیر نشه. ولی شد. تنهای تنها شدم.
فرنوش _ سهراب گفت با اونم تموم کردی.
بابک _ ازش خبر نداری ؟
فرنوش _ نه من دورادور می شناسمش.
بابک _ بهم گفته بود 28 سالشه ولی 33 سالش بود.
فرنوش _ . . . یادته بار آخر با هم تلفنی حرف زدیم ؟
بابک _ خوب ؟
فرنوش _ بازم مثل همیشه خواب دیده بودم. تو یه جمعی که همه ی دوستای مشترکمون بودن همش جلوشون به روت می آوردم که با هم بودیم و حالا چی شده. بعد همه با یه حالت بدی که انگار دارن متهمت می کنن بهت نگاه کردن. تو تا دیدی اینجوریه گفتی خوب باشه بیا بازم با هم دوست شیم. انگار این پیشنهاد دوستی رو داشتی مثل استخون جلو سگ می نداختی.
بیدار شدم. گفتم امکان نداره. بابک همچین آدمی نیست ! بعد با خودم گفتم خوب امتحان می کنیم. اون ماجراها رو پیش آوردم مثل خوابم. بعد اون شب دقیقا مثل تو خواب پیشنهاد دادی !
داغون شدم . . . خواستم دیگه مثل خودت بازیت بدم. ولی بعد دیدم نمی تونم. مثل تو نیستم حریفت نمی شم. ولی خیلی حرص داشتم.
گفتم به همه می گم با من چیکار کرد. آبروش رو می برم. به چند نفر گفتم. ولی بعدش . . .
بازم خوابت رو دیدم. سفید پوشیده بودی صورتت آروم بود. بدون هیچ حرفی . . .
بابک _ اوه . . . عجب خواب ملکوتی !
فرنوش _ آره دیگه. از اون به بعد پشتت حرف نزدم. الانم یه ماجرایی پیش اومد احساس عذاب وجدان دارم یه مدته. خواستم ببینمت بهت بگم.
بابک _ خوب کاری کردی. خوشحال شدم دیدمت.
فرنوش _ . . . خوب من برم دیگه . . .
بابک _ اینقدر زود می خوای بری ؟ یکم بیشتر پیشم نمی مونی ؟
فرنوش _ . . . باشه. بریم این کافی شاپ روبرو دانشگاه.
. . .
و بعد از آن روز هیچوقت یکدیگر را ندیدند !
آن کس که بداند و بداند که بداند
باید برود غاز به کنجی بچراند
آن کس که بداند و نداند که بداند
بهتر که رود خویش به گوری بتپاند
آن کس که نداند و بداند که نداند
با پارتی و پولش خرک خویش براند
آن کس که نداند و نداند که نداند
بر پست ریاست ابدالدهر بماند
(۳)
فرنوش _ الو ؟
بابک _ منم.
فرنوش _ سلام !
بابک _ علیک سلام ! اونا چی بود رفتی به بچه ها گفتی ؟ هر غلطی که از 5 سالگی تا حالا کرده بودم و بهت گفتم، رفتی جار زدی. خوب بعد بهم می گفتی بابک چرا همه چیتو بهم نمی گی !
هر وقت به کسی از خودم گفتم گند زد به حال و روزم ! حالا فهمیدی چرا نباید می گفتم ؟!
فرنوش _ یعنی ناراحت شدی ؟
بابک _ معلومه !
فرنوش _ خیلی ؟
بابک _ . . .
فرنوش _ یعنی من بدترین کاری رو که یکی می تونست باهات بکنه، انجام دادم ؟
بابک _ یعنی چی ؟
فرنوش _ حالا دیگه اسممو همیشه یادت می مونه ؟
بابک _ چی می خوای بگی ؟
فرنوش _ تو بدترین کاری رو که کسی می تونست باهام بکنه، سرم در آوردی ! می خواستم اسم منم همیشه یادت بمونه همون طور که اسم تو هیچوقت یادم نمی ره . . .
بابک _ فرنوش داری گریه می کنی ؟! الهی من بمیرم گریه نکن . . .
فرنوش _ خفه شو . . . آشغال !
بابک _ تو رو خدا گریه نکن . . .
فرنوش _ برو گم شو . . . عوضی !
بابک _ یه فکری به ذهنم خطور کرد. یکم بهم فرصت بده ذهنم رو مرتب کنم.
فرنوش _ چقدر ؟
بابک _ 10 دقیقه.
. . .
فرنوش _ بدو دیگه نمی خوام ذهنم رو دیگه در گیر تو کنم !
بابک _ . . . درگیر نکن. . . نمی گم مهم نیست.
فرنوش _ لوس نکن خودتو. بگو ببینم چی یدفعه به ذهنت رسید ؟
بابک _ نه دیگه . . .
فرنوش _ می گم بگو !
بابک _ باشه. فرنوش بهم یه فرصت دیگه بده تا عشقم رو بهت ثابت کنم. این دفعه دیگه واست کم نمی ذارم . . .
فرنوش _ همین بود فکرت ؟ خیلی زرنگی که ! می خوای حالا یه بلایی سرم بیاری سوجه کنی که هر دفعه خواستم چیزی بگم المش کنی ؟
بابک _ واقعا این جوری فکر می کنی ؟
فرنوش _ آره !
بابک _ . . .
فرنوش _ . . . فکر نمی کردم دیگه دوباره به خاطر تو گریه کنم !
بابک _ منم فکر نمی کردم اصلا گریه کنم ! . . . اشکمو آوردی ! . . . فکر نمی کردم دیگه نه تو قلبت حتی تو ذهنتم دیگه جایی نداشته باشم ! . . . من می رم . . .
فرنوش _ . . . واسا !
بابک _ . . . ؟
فرنوش _ یه هفته وقت می خوام فکر کنم. اگه 5شنبه بهت SMS نزدم و فحشت ندادم یعنی باشه.
بابک _ وای فرنوش ! واقعا خوشحالم کردی. مرسی. عاشقتم ! بوسم کن برم.
فرنوش _ خودتو لوس نکن ! بای.
بابک _ باشه . . . بای.
(۲)
هر شب شده کارم گریه و تکرار مدام این سوال که چرا به اینجا کشید ؟
هر شب تا ۳-۲ ساعت قبل خواب فقط کارم همینه که SMSهاش رو دوباره برای خودم بخونم.
تمام SMSها مربوط به اونه. تو این یه سال تمام فکر و ذکرم اون بود. هر شب خوابش رو می دیدم و جالب اینکه همشم تعبیر می شد !
بعد از اون شب کذائی یکی دو دفعه وقتی نزدیک بود از بی کسی و درموندگی به راه نادرست برم، جلوم سبز شد. فقط تصویرش جلوی چشام !
خدایا این رابطه برام خیلی عمیق بود. یادته یه هفته قبل تولدم ازت چی خواسته بودم ؟ چند ماهی بود که باز بابک غیبش زده بود و من رو بی خبر گذاشته بود. شب تولدم وقتی بهم زنگ زد انگار دنیا رو بهم داده بودی. اونم خوشحال بود. اونم می خندید.
ولی من می فهمیدم که از همون چند ماهه اول سر ناسازگاری گذاشته.
من همه چیمو بهش می گفتم. سیر تا پیاز زندگیمو. حتی هر چی که اون اولا بهش دروغ گفته بودم. وقتی عاشقش شدم دیگه همه چی رنگ واقعیت به خودش گرفت.
خدایا مگه تو نمی گفتی اگه رو راست باشین موفق می شین ؟
خوب من کجا رو اشتباه رفتم ؟
عاشقش نبودم ؟
باهاش رو راست نبودم ؟
دوستیم پاک نبود ؟
اون حتی دلیل این تغییر رفتار ناگهانیشم بهم نگفت.
من زشت بودم ؟
در شانش نبودم ؟
. . .
خدایا بهم بگو چرا . . .
(۱)
فرنوش _ سلام !
بابک _ سلام !
فرنوش _ چه عجب گوشیتو جواب دادی !
بابک _ حالا که جواب دادم !
فرنوش _ تو چته ؟ ۲ ماه غیبت زد گوشیتم جواب نمی دی٬ حالا که جواب دادی اینجوری می کنی.
بابک _ چه جوری می کنم ؟
فرنوش _ سرد شدی. چی شده ؟ من کاری کردم ؟ مشکل چیه ؟
بابک _ تو کاری نکردی.
فرنوش _ پس چیه ؟ تکلیف من چیه این وسط ؟
بابک _ ...
فرنوش _ چیه دیگه دوسم نداری ؟
بابک _ حرفو عوض کن.
فرنوش _ بابک چی شده ؟
بابک _ می گم هیچی.
فرنوش _ به خدا اگه خودت بگی برو می رم.
بابک _ جدی ؟
فرنوش _ آره.
بابک _ باشه. من بهت گفته بودم دوست معمولی باشیم . . . خودت قبول نکردی. من نمی تونم این جوری.
فرنوش _ باشه پس می خوای تمومش کنی. فکر می کنم التماسم فایده نداشته باشه.
بابک _ . . .
فرنوش _ باشه هرچی تو بخوای. پس با من خدا حافظی کن.
بابک _ دوستی خوبی بود. امیدوارم موفق باشی.
فرنوش _ یعنی هیچ جوری نمی شه تمومش نکنیم ؟
بابک _ فرنوش !
فرنوش _ OK باشه. بای.
بابک _ بای.
فرزان جون الهی ۱۲۰۰ ساله شی
۲۶ بهمن گرامی
اوخ اوخ ۲۳ بهمن تولد یکی دیگه از بهترین دوستامه البته بهش تبریک گفتم ولی جا داره توی این پست که مربوط به تولده یه کیک هم تقدیم او کنیم
امیدوارم بعد از اینکه من رو کفن کردی ۱۲۰۰ سال دیگه زندگی کنی
در آخر٬ بهمن ماه همیشه صحنه ی رشادت بوده (اصلا ربطی نداشت همینطوری گفتم! )
اینم اثر هنری birdo 5
ایده از برادرم و ساخت از خودم
قابل توجه دوستان این اثر می ره جشنواره ولی متاسفانه آقا مجید وقت ندارن شرکت کنن !
اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, دستشو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد.هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟!اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی
اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟
اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, سی درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد.زنی که بیش از ده سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون ده سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه!این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم. خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه.
اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت:
به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره..
مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم.هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم..پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره. جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی کردیم.. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم.. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم.متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟!روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم. این زن, زنی بود که ده سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود.روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره.
من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند. و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم.. پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزئ شیرین زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم, درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.
انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم:
من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.
اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم.
"دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟
من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم.
زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم.زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود
نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم.من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.
من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم. دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟
و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم :
از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.
************ ********* ********* ********* **
جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که از اهمیت فوق العلاده ای برخورداره, مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه, مهم و ارزشمندند. این مسایل خانه مجلل, پول, ماشین و مسایلی از این قبیل نیست.
این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی افرین نیستند.پس در زندگی سعی کنید:زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید. چیزهایی رو که از یاد بردید, یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه, انجام بدید..زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه.این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید.
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود .
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم. اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری، من دخترم را به تو خواهم داد . مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگ ترین بود ، باز شد . باور کردنی نبود. بزرگ ترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید، تا گاو از مرتع گذشت . دومین در طویله که کوچک تر بود، باز شد. گاوی کوچک تر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم ،چون گاو بعدی کوچک تر است و این ارزش جنگیدن ندارد . سومین در طویله هم باز شد و همان طور که فکر می کرد ضعیف ترین و کوچک ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود . پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد …
اما………گاو دم نداشت !!!!
زندگی پر از ارزش های دست یافتنی است، اما اگر به آن ها اجازه رد شدن بدهیم ، ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی...
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و برروی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.....
مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند.
وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.»
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمیداشت ، آن مرد هم همین کار را میکرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنش نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بیادب چکار خواهد کرد؟»
مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پرروئی میخواست!
او حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلیاش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد(1) ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بیسکوئیتهایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد !
شوهر: سلام، من Log in کردم.
زن: لباسی رو که صبح بهت گفتم خریدی؟
شوهر: Bad command or File name.
زن: ولی من صبح بهت تأکید کرده بودم
شوهر: Syntax Error, Abort, Retry, Cancel.
زن: خوب حقوقتو چیکار کردی؟
شوهر: File in Use, Read only, Try after some Time.
زن: پس حداقل کارت عابر بانکتو بده به من.
شوهر: Sharing Violation, Access Denied.
زن: میدونی، ازدواج با تو واقعاً یک تصمیم اشتباه بود.
شوهر: Data Type Mismatch.
زن: تو یک موجود بهدرد نخور هستی!
شوهر: By Default.
زن: پس حداقل بیا بریم بیرون یه چیزی بخوریم.
شوهر: Hard Disk Full.
زن: ببینم میتونی بگی نقش من تو زندگی تو چیه؟!
شوهر: Unknown Virus Detected.
زن: بله؟!! مادرم چی؟
شوهر: Unrecoverable Error.
زن: و رابطه تو با رئیست؟
شوهر: The only User with Write Permission.
زن: تو اصلاً منو بیشتر دوست داری یا کامپیوترتو؟
شوهر: Too Many Parameters.
زن: خوب پس منم میرم خونهٔ بابام.
شوهر: Program Performed Illegal Operation, It will be Closed.
زن: خوب گوشاتو بازکن، من دیگه بر نمیگردم!
شوهر: Close all Programs and Logout for another User.
زن: می دونی، صحبت کردن باتو فایده نداره، من رفتم.
شوهر: Its now Safe to ShutDown .