سه شنبه بازار
سه شنبه بازار

سه شنبه بازار

این روزها ...


این روزها چقدر خسته می شویم، چقدر خوابمان میاید،

این روزها چقدر دلتنگیم، 

این روزها چقدر سرمان شلوغ است،

این روزها پی اسم کسی می گردیم ته یه فنجون خالی،

این روزها دیگر میلی به قهوه و ورق نداریم،

این روزها حس زندگی هم نیست،

این روزها حس عاشقی نیست، حس خستگی و دلتنگی ست، حس یه کرم ابریشم که دیگر خوابش میاید،

این روزها پیله می خواهیم، از جنس قلع،

این روزها حرفها هم دیگر بی رنگ شده اند، دیگر راضی به صبر نیستیم،

این روزها چه دیر می گذرد، چه دیر اما چشم به هم زدنی می گذرد،

این روزها لحظه ها بی رنگ و خزان عمر حسرت است، 

این روزها چه بر سر ما آمده که چنین چرت می گوییم،

این روزها باید رفت، رفت از دیار آشنا، به دیار نا آشنا، و گم شد ...


نظرات 2 + ارسال نظر
خودم شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:58 ب.ظ

مریم جان راستی دانشگاه رو چیکار کردی؟
آخرش با حافظ چیکار کردی؟ تونستی موندگار بشی

شرمنده ها اول اومدم بلگت فکر کردم نشناختی ولی اومدم اینجا دیدم شناختی

نه موندنی نشدم و نخواهم شد من می پرم می رم اونور. اینور 2 زار

ehsan چهارشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:12 ب.ظ http://roozbarooz.blogsky.com

بسیار بسیار بسیار جالب انگیز و خوب و قشنگ

نظر لطفتونه ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد